۲۱۷ بار خوانده شده

شمارهٔ ۱۱۶۱

آیتی از رحمت آمد، گر چه سر تا پا تنش
هم دعایی می دهم از سوز دل پیرامنش

سوخت جان و شعله ای نامد برون در پیش او
زانکه ترسم دل بسوزد ناگه از سوز منش

شمع را سوزد دل پروانه چون روشن نبود
سوخت خود را و آتش خود کرد پیدا روشنش

بازویم طوق سگان کوی او بوده بسی
حیف باشد کاین سفال آویزم اندر گردنش

وه که دامانش چرا گیرد ز خون چون منی؟
من که نپسندم سرشک خون خود پیرامنش

دل که با دامان یوسف چشم یعقوبی نداشت
آن به خون خود، دروغی نیست بر پیراهنش

خاک می سازد تن خود خسرو اندر راه دوست
تا شود گردی و بنشیند به روی دامنش
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:شمارهٔ ۱۱۶۰
گوهر بعدی:شمارهٔ ۱۱۶۲
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.