۲۷۹ بار خوانده شده

شمارهٔ ۱۱۲۸

خیال دوست به چشم من اندر آمد باز
هوای عشق دگر باره در سر آمد باز

کشیده غمزه او لشکر و ولایت صبر
خراب کرد که غوغای کافر آمد باز

سبک سوار من از کوی فتنه سر بر کرد
فغان به شهر، تظلم به داور آمد باز

کبوتری بدم از چنگ باز رسته، دریغ
که چنگ باز به پای کبوتر آمد باز

جز آب دیده نشوید غبار سینه، کنون
که خیل غمزه به صحرای دل در آمد باز

بسوز خسرو اگر بخت سایه ات نکند
که آفتاب حوادث برابر آمد باز
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:شمارهٔ ۱۱۲۷
گوهر بعدی:شمارهٔ ۱۱۲۹
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.