۲۳۳ بار خوانده شده

شمارهٔ ۱۱۱۶

ز من چو دل ربودی رفت جان نیز
که در دل داشت شوقت این و آن نیز

ز یاقوت لبت ما را طمعهاست
کز او زنده ست جان و هم روان نیز

رقیبت را مده دشنام ازان لب
که دل را سخت می آید، روان نیز

سر پا بوس تو تنها نه دل راست
که مشتاق است جان ناتوان نیز

دلی بودم، شد آن پابند زلفت
نمی یابم ازو نام و نشان نیز

تعالی الله چه تنگ است آن دهانت؟
که فکر آنجا نمی گنجد، گمان نیز

غمت، خسرو چه گوید آشکارا
که نتوان گفت راز تو نهان نیز
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:شمارهٔ ۱۱۱۵
گوهر بعدی:شمارهٔ ۱۱۱۷
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.