۲۴۱ بار خوانده شده

شمارهٔ ۹۸۹

دهنت را نفس نمی بیند
مگرت هست و کس نمی بیند

یک نفس نیست کز دهان تو، دل
تنگیی در نفس نمی بیند

بلبلی چون من از گلت محروم
شکرت جز مگس نمی بیند

برگ کاهی شدم ز غم، چه کنم؟
چشم تو سوی خس نمی بیند

یک شبی خیز و میهمان من آی
فتنه خفته، عسس نمی بیند

با تو گویم که از غم تو چهاست
کاین دل بوالهوس نمی بیند

می رسد، گر دلم کند فریاد
لیک فریادرس نمی بیند

آب چشمم که از سرم بگذشت
می رود، هیچکس نمی بیند

نشود صبر، ناله خسرو
کاروان در جرس نمی بیند
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:شمارهٔ ۹۸۸
گوهر بعدی:شمارهٔ ۹۹۰
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.