۲۷۱ بار خوانده شده

شمارهٔ ۹۸۸

شحنه غم دواسپه می آید
صبر نزدیک من نمی پاید

روزگارم به خشم می نارد
و آسمانم به سرمه می ساید

رفت روزی که با تو خوش بودیم
هرگز آن روز رفته باز آید؟

لب چه خایی برای کشتن من؟
خود فلک پست دست می خاید

زان لب آسایشی بده دل را
زانکه از گریه می نیاساید

بعد ازینم به بند زلف مبند
کز چنین بسته هیچ نگشاید

خسروت چون به عشق شد بنده
خوانیش گر غلام خود، شاید
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:شمارهٔ ۹۸۷
گوهر بعدی:شمارهٔ ۹۸۹
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.