۲۶۰ بار خوانده شده

شمارهٔ ۹۵۰

جوان و پیر که در بند مال و فرزندند
نه عاقلند که طفلان ناخردمند

جماعتی که بگریند بهر عیش و منال
یقین بدان تو که بر خویشتن همی خندند

خوش آن کسان که برفتند پاک چون خورشید
که سایه ای به سر این جهان نیفگندند

به خانه ای که ره جان نمی توان بستن
چه ابلهند کسانی که دل همی بندند

به سبزه زار فلک طرفه باغبانانند
که هر نهال که شاندند باز برکندند

جمال طلعت هم صحبتان غنیمت دان
که می روند نه زانسان که باز پیوندند

بقا که نیست، درو حاصلی همه هیچ است
چو بنگری همه مردم به هیچ خرسندند

بساز توشه ز بهر مسافران وجود
که میهمان عزیزند و روزکی چندند

اگر تو آدمیی، در کسان به طنز مبین
که بهتر از من و تو بنده خداوندند

ترا به از عمل خبر نیست فرزندی
که دشمنند ترا زادگان نه فرزندند

مجوی دنیا، اگر اهل همتی، خسرو
که از همای به مردار میل نپسندید
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:شمارهٔ ۹۴۹
گوهر بعدی:شمارهٔ ۹۵۱
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.