۲۲۰ بار خوانده شده

شمارهٔ ۹۱۳

فغان که جان من از عاشقی به جان آمد
ز دست چشم و دل خویش در فغان آمد

به راه دیدم و گفتم رود به خانه، نرفت
به سویم آمد و اندر میان جان آمد

ندیده بودم و دعوی صبر می کردم
دلم نماند در آن دم که ناگهان آمد

تو دیر زی که مرا جان من بکشت امروز
نظاره تو که چون عمر جاودان آمد

به گردن دگران آمدم شب از کویت
به پای خویش ز کوی تو چون توان آمد

غم تو دوش همی برد جان، به دل شد صلح
دل کسان که خیال تو در میان آمد

گران نیامده کوه غم تو بر دل من
دمی ز وصل زدم، بر دلت گران آمد

ز ابرویت که به کشتی سرنگون ماند
امید غرق شد و عمر بر کران آمد

نمانده بود ز خسرو اثر که دی ناگاه
تو رخ نمودی و بیچاره زان جهان آمد
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:شمارهٔ ۹۱۲
گوهر بعدی:شمارهٔ ۹۱۴
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.