۲۲۶ بار خوانده شده

شمارهٔ ۹۰۰

ز گشت مست رسید و به هوش خویش نبود
دلم ز صبر بسی لاف زد، ولیش نبود

زدند راه دلم آهوان بی انصاف
که از هزار خدنگش یکی به کیش نبود

به صد هزار دلش عاشقان خریدارند
بهای یوسف اگر هفده قلب بیش نبود

دل او فگند مرا در چه زنخدانش
وگرنه چشم من خون گرفته پیش نبود

نبود امشب سوزنده مرا جز تپ
دل ار چه بود، ولیکن به دست خویش نبود

نمک به ریش من، ای پارسا، مزن از پند
به شکر آنکه دلت هیچگاه ریش نبود

خوش است عشق به گفتن، ولی چه دانی درد
ترا که بود لبی و نمک به ریش نبود

چو وصل می طلبی خسرو، از بلا مگریز
که در جهان عسلی بی گزند نیش نبود
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:شمارهٔ ۸۹۹
گوهر بعدی:شمارهٔ ۹۰۱
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.