۴۹۵ بار خوانده شده

شمارهٔ ۸۷۲

زان گل که اندکی بته مشک ناب شد
بسیار خلق از مژه در خون خضاب شد

در خردگیش دیدم و گفتم که مه شوی
او خود برای سوزش خلق آفتاب شد

آن سادگی که داشت، به سرخی شدش به دل
قندی که داشت نیشکر او، شراب شد

بهر خدا دگر به دل من گذر مکن
ای چشمه حیات که خون من آب شد

جز بوی خون نیامد از او در دماغ من
از زلف او گهی که جهان مشک ناب شد

ای پندگوی، نزد تو سهل است عشق،لیک
مسکین کسی که جان و دل او خراب شد

دی در چمن شدم بگشاید مگر دلم
آهی زدم که آن همه گلها گلاب شد

در خواب پیش چهره خسرو پدید گشت
سلطان گذشت و قصه ما نقش آب شد
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:شمارهٔ ۸۷۱
گوهر بعدی:شمارهٔ ۸۷۳
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.