۵۱۴ بار خوانده شده

شمارهٔ ۸۷۱

کاری ست در سرم که به سامان نمی شود
دردی ست در دلم که به درمان نمی شود

می کن به ناز خنده که دیوانه تر شوم
دیوانگی من چو به پایان نمی شود

رخسار می نمایی که خوش لذتی ست، آنک
جان کندنت ز دیدنت آسان نمی شود

جانم فدای نرگس او باد هر زمان
خون می کند هزار و پشیمان نمی شود

دل را ز عشق چند ملامت کنم که هیچ
این کافر قدیم مسلمان نمی شود

آن کس که گشت عاشق و بیدل ز دست تو
گویی نه عاشق است که بی جان نمی شود

خسرو که هست سوخته و خام سوز عشق
آتش زنش که پخته و بریان نمی شود
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:شمارهٔ ۸۷۰
گوهر بعدی:شمارهٔ ۸۷۲
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.