۲۶۳ بار خوانده شده

شمارهٔ ۸۳۴

یاری که بر جدایی اویم گمان نبود
ماهی نبود آن که شبی در میان نبود

بیگانه وار از سر ما سایه وا گرفت
ما را ز آشنایی او این گمان نبود

دامانش چون گذاشت حق صحبت قدیم؟
گیرم که دست هیچ کسش در میان نبود

گل آمد و به باغ رسیدند بلبلان
وان مرغ رفته را هوس آشیان نبود

زامید وصل زیستنم بود آرزو
ورنه فراق یار به جانی گران نبود

جانم به جان و من نه ام از زندگان، از آنک
زو بود جمله زندگی من ز جان نبود

رفتم به بوی صحبت یاران به سوی باغ
گویی به باغ زان همه گلها نشان نبود

خسرو، اگر گل تو ز گلزار شد، منال
دانی که هیچ گه چمن بی خزان نبود
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:شمارهٔ ۸۳۳
گوهر بعدی:شمارهٔ ۸۳۵
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.