۲۶۲ بار خوانده شده

شمارهٔ ۸۳۳

دی مست بوده ام که ز خویشم خبر نبود
من بودم و دو محرم و یاری دگر نبود

می رفت آن سوار و بر او بود چشم من
می شد ز سینه جان و در آنم نظر نبود

سوز دلم بدید و ز چشمش نمی نریخت
این یار خانه سوخته را اینقدر نبود

دیوانه کرد عاشقی و بیدلی مرا
یارب، دلم که برد، کجا شد، مگر نبود؟

خوش بوده ام که با تو نگاهی نداشتم
باری ز آب دیده ام این درد سر نبود

دوش آمدی و معذرتی گر نکردمت
معذور دار از آنک ز خویشم خبر نبود

بر من ز روزگار بسی فتنه می گذشت
چشمت بلا شد، ارنه به جانم خطر نبود

پیوسته روز غمزدگان تیره بود، لیک
از روزگار تیره من تیره تر نبود

خسرو ز بهر عشق گذشته چه غم خوری؟
چون رفت، گومباش، اگر بود و گر نبود
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:شمارهٔ ۸۳۲
گوهر بعدی:شمارهٔ ۸۳۴
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.