۲۷۲ بار خوانده شده

شمارهٔ ۷۹۷

دلم از بخت گهی شاد نبود
جانم از بند غم آزاد نبود

یک دم از عمر گرامی نگذشت
کان همه ضایع و بر باد نبود

گر ببینی دل ویران مرا
گوییا هیچ گه آباد نبود

کافری رخت دلم غارت کرد
شهر اسلام و سر داد نبود

شب همی دانم کاو آمد و بس
بیش از خویشتنم یاد نبود

خانه گلشن شده بی منت باغ
سرو بود، ار گل و شمشاد نبود

هر چه می خواست همی کرد طبیب
ناتوان را سر فریاد نبود

ناگه آهوی من از دام بجست
زانکه اندازه صیاد نبود

خسرو از تلخی شیرین دهنان
آنچنان است که فرهاد نبود
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:شمارهٔ ۷۹۶
گوهر بعدی:شمارهٔ ۷۹۸
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.