۲۴۷ بار خوانده شده

شمارهٔ ۷۴۵

بس که خون جگر از راه نظر بیرون شد
دل نمی باید ازین ورطه ره بیرون شد

ناوک چشم تو تا خون دلم ریخت ز چشم
در میان دل و چشم من آن دم خون شد

از تب هجر بمردیم به کنج غم و هیچ
کس نپرسید که آن خسته غمگین چون شد

تا چو ماه نو ازان مهر جدا افتادم
عمر من کم شد و مهر رخ او افزون شد

گر نه زنجیر دل از طره خوبان کردند
زلف لیلی ز چه رو سلسله مجنون شد

یار چون درج عقیقی به تبسم بگشاد
چشم خسرو چو صدف پر ز در مکنون شد
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:شمارهٔ ۷۴۴
گوهر بعدی:شمارهٔ ۷۴۶
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.