۲۵۵ بار خوانده شده

شمارهٔ ۷۰۱

دوش ناگه به من دلشده آن مه برسید
دل به مقصود خود المنت لله برسید

باز می گفتمی افسانه هجران با خویش
تا بدان لحظه که بالای سرم مه برسید

از پی کوری آن کس که نیارد دیدن
مژده نور بصر بر من آگه برسید

آمد آن روشنی چشم به استقبالش
مردم دیده روان تا به سر ره برسید

آمد آن ساده زنخ، بر من بیهوش زد آب
بر من تشنه نگه کن که چسان چه برسید؟

گریه بر سوز منش آمده بر سوختگان
آن چه باران کرم بود که ناگه برسید

دل ستد از من بیمار و به پرسش نامد
چون خبر یافت که جان می دهم، آنگه برسید

می کشیدم سر زلفش ز قفا جانب روی
تا شب تار به نزدیک سحرگه برسید

خسروا، گر رسد ابله به بهشتی چه عجب؟
عجب این بین که بهشتی سوی ابله برسید
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:شمارهٔ ۷۰۰
گوهر بعدی:شمارهٔ ۷۰۲
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.