۳۰۱ بار خوانده شده

شمارهٔ ۶۷۸

تا سرم باشد تمنای توام در سر بود
پادشا باشم گرم خاک درت افسر بود

روزگار از زلف تو بادا پریشان روز و شب
تا دل بد روز من هر دم پریشان تر بود

من خورم خونابه هجران و بیزارم،ازآنک
ماجرا با زیرکان خونابه دیگر بود

من به گرمای قیامت خون خورم بر یاد دوست
جوی شیر آن را نما و تشنه کوثر بود

عشق را پروانه باید تا که سوزد پیش شمع
خود مگس بسیار یابی هر کجا شکر بود

خوبرو آن به که باشد آب و آتش در جهان
تا وجود عشقبازان خاک و خاکستر بود

یار جایی و من بیچاره جایی بیقرار
وه چه خوش باشد که بر بازوی خسرو بر بود
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:شمارهٔ ۶۷۷
گوهر بعدی:شمارهٔ ۶۷۹
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.