۲۴۸ بار خوانده شده

شمارهٔ ۵۵۳

دلی دارم که جز جانان نخواهد
همین معشوقه خواهد، جان نخواهد

گر جان خواهد از وی خوبرویی
روان بدهد، ز من فرمان نخواهد

مرا گویند، سامانی نداری؟
کسی از عاشقان سامان نخواهد

گذر در کوی ما آن دوزخی راست
که جا در روضه رضوان نخواهد

سر من زین پس و شمشیر خوبان
کسی تا خون من زایشان نخواهد

مفرما صبر کان را هر که دیده ست
صبوری از من حیران نخواهد

غم آمد در دل تنگم، ندانست
که در تنگی کسی مهمان نخواهد

برنجم، گر تو خسرو را نخواهی
تو خواهی، لیک این حرمان نخواهد
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:شمارهٔ ۵۵۲
گوهر بعدی:شمارهٔ ۵۵۴
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.