۳۵۲ بار خوانده شده

شمارهٔ ۵۴۴

دلم زینسان که زار و مبتلا شد
ازان نامهربان بیوفا شد

مباد از آه کس آن روی را خوی
اگر چه جان مسکینان فنا شد

بیا بر دوستان، ای جان، ربا کن
هر آن تیرت که بر دشمن قضا شد

مرادت، گر هلاک چون منی بود
بحمدالله که آن حاجت روا شد

مرا وقتی خوشی بوده ست در دل
مسلمانان ندانم تا کجا شد؟

دم سر دم خزان را سکه نو زد
چمن بی برگ و بلبل بی نوا شد

چرا می نالد این مرغ چمن زار؟
مگر او نیز از یاران جدا شد؟

مکن بر خسرو دلخسته جوری
اگر او لطف ناکرده رها شد
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:شمارهٔ ۵۴۳
گوهر بعدی:شمارهٔ ۵۴۵
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.