۳۱۸ بار خوانده شده

شمارهٔ ۵۴۲

چو نقش صورتش در آب و گل ماند
دلم در بند خوبان چگل ماند

بدان میم دهان زد غنچه لافی
به صدرو پیش آن رو منفعل ماند

گل سیراب من در باغ بشکفت
گل صد برگ از رویش خجل ماند

خدنگ غمزه ترکان شکاری
گذشت از دل، ولی پیکان به دل ماند

چو دید آن قد و آن قامت صنوبر
ز حیرت در چمن پایش به گل ماند

به شهر عشق هر کو رفت، روزی
گرفتار هوای معتدل ماند

به قربان خون خسرو ریز، مندیش
که قتل او مباح و خون بحل ماند
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:شمارهٔ ۵۴۱
گوهر بعدی:شمارهٔ ۵۴۳
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.