۲۳۱ بار خوانده شده

شمارهٔ ۵۱۷

آن کودک نورسته که سیمین بدنی شد
چون شست لب از شیر، چه شیرین دهنی شد؟

بس غنچه دل را که کند چاک به هر سو
آن گل که به نوروز جوانی چمنی شد

آن یوسف جان بس که درین سینه در آمد
گویم که تنم گرد تنش پیرهنی شد

سلطان مرا عمر فزون یاد به دولت
کز دولت او خلعت عاشق کفنی شد

بس مرد خدایی که چو در عشق در آمد
گلگونه خون کرد به رخسار و زنی شد

وقتی که می لعل بدان روی کشیدم
اینک همه خونابه حال چو منی شد

چون جان دهم از خاک من، ای میر ولایت
بتخانه بر آری که دلم برهمنی شد

خسرو ز مزاج دل من خشم گرفته ست
کز کرده تو با دل خویشش سخنی شد
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:شمارهٔ ۵۱۶
گوهر بعدی:شمارهٔ ۵۱۸
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.