۲۵۸ بار خوانده شده

شمارهٔ ۴۰۰

لطافت تو چنان در خیال ما بنشست
که تا به حشر نخواهد دل از کمند تو رست

زبون چشم زبون گیر تو شدم، چه کنم؟
چه حیله سازد هشیار پیش مردم مست

ز کشته پر شده شهر و کشنده پیدا نی
دهان تنگ تو پیدا شده ست، میری هست!

مرا نگینه دل کز گزند ایمن بود
فتاد و سنگ جفای تو باز خورد و شکست

شکسته طره تو از کجاست، از دل من؟
چنین بود، چو کند کس خرابه را دربست

چرا پیاله خون می دهی مرا هردم
چنین که می رسد از جور چرخ دست به دست

بیا چو آب خضر تا ببینیم در پای
بسان خاک که در پای آب گردد پست

اگر ز خسروت آزار بود، تازه مکن
مکاو ریش کهن را چو سر بهم پیوست
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:شمارهٔ ۳۹۹
گوهر بعدی:شمارهٔ ۴۰۱
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.