۲۳۵ بار خوانده شده

شمارهٔ ۳۷۳

دلم برد و بوی وفایی نداشت
دلش راز غم آشنایی نداشت

تحمل بسی کرد گل در بهار
ولی پیش رویش بقایی نداشت

زهی جان به جانان سپرده، دریغ
که در خورد همت صلایی نداشت

صبوری برون شد ضروری ز من
که در سینه تنگ جایی نداشت

کنون شیشه را بر طبیب آورم
که زاهد قبول دعایی نداشت

فلک عاشقی را چو بر من گماشت
جز این در خزینه بلایی نداشت

چه بینم به بیهوده در باغ دهر؟
که هرگز نسیم وفایی نداشت

فراهم نشد ریش عشق کهن
که پیکان خوبان خطایی نداشت

به زنجیر او، خسروا، دل مبند
که سلطان نظر بر گدایی نداشت
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:شمارهٔ ۳۷۲
گوهر بعدی:شمارهٔ ۳۷۴
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.