۲۶۵ بار خوانده شده

شمارهٔ ۳۴۱

بیا که بی تو دل خسته غرق خوناب ست
مرا نه طاقت صبر و نه زهره خواب ست

شب امید مرا روز روشنایی نیست
جز از رخ تو که در تیره شب چو مهتاب ست

یکی ببین که دل من چگونه می سوزد
درون زلف تو گویی که کرم شب تاب ست

دو چشم تو که همی کعبتین غلطان است
مقامرست، ولی معتکف به محراب ست

ز جور چشم تو تن در دهم به بیماری
چو نقد عافیت اندر زمانه نایاب ست

رخ چو آب حیات تو آب بنده بریخت
هنوز دوستی بنده هم بر آن آب ست

گر آب دیده کنم، طعنه های سخت مزن
که همچو خشت زدن در میانه آب ست

حکایت من و تو پوست باز کرد ز من
مگر شنو مثل گوسفند و قصاب ست

تو قلب می زنی و بد نگویدت خسرو
چو نیست آن ز تو، این از سپهر قلاب ست
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:شمارهٔ ۳۴۰
گوهر بعدی:شمارهٔ ۳۴۲
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.