۲۳۹ بار خوانده شده

شمارهٔ ۳۳۱

مرا به عشق دل خویش نیز محرم نیست
که می زند دم بیگانگی و همدم نیست

تو رخ نمودی و عشاق را وجود نماند
که پیش چشمه خورشید روز شبنم نیست

به زلف تو همه دلهای سرد راست گذر
وگرنه حالش ازین گونه نیز در هم نیست

هزار سال ترا بینم و نگردم سیر
ولی دریغ که بنیاد عمر محکم نیست

یکی ز تیغ و یکی از سنان همی ترسد
مگوی هیچ کزینها غم و ازان هم نیست

به جان خسرو، اگر زانکه صد هزار غم است
درون جان تو اینست غم، دگر غم نیست
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:شمارهٔ ۳۳۰
گوهر بعدی:شمارهٔ ۳۳۲
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.