۲۴۹ بار خوانده شده

شمارهٔ ۳۱۸

گیرم که نیست پرسش آزادگان فنت
کم زانکه گاه آگهیی باشد از منت

خورشیدوار یک نظری کن که بر درند
سرگشته صد هزار چو ذرات روزنت

ترکی و بهر رزم زره نیست حاجتت
بس باشد آب دیده عشاق جوشتت

تو دانی و کسان، بحلت باد خون من
باری ز بار من بود آزاد گردنت

افتادگان که بر سر کویت شدند خاک
دامن کشان مرو که نگیرند دامنت

تو آفتاب حسنی و من در شب فراق
وین تیره روزیم شده چون روز روشنت

مردم ازین هوس که چو جان در برت کشم
کز جانست زنده هر کس و جان من از تنت

پیکان درون دل مکن، ای پندگو، زیان
نی خار پاست اینکه برآید به سوزنت

بهر خدای چهره ز نامحرمان بپوش
خسرو بس است بلبل نالان به گلشنت
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:شمارهٔ ۳۱۷
گوهر بعدی:شمارهٔ ۳۱۹
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.