۲۳۲ بار خوانده شده

شمارهٔ ۲۸۸

مست ترا به هیچ میی احتیاج نیست
رنج مرا ز هیچ طبیبی علاج نیست

ای مه، مشو مقابل چشمم که با رخش
ما را به هیچ وجه به تو احتیاج نیست

با من مگو حکایت جمشید و افسرش
خاک در سرای مغان کم ز تاج نیست

با دوست غرض حاجت خود چند می کنی
او واقف است، حاجت چندین لجاج نیست

نقد دلی که سکه وحدت نیافته ست
آن قلب را به هیچ ولایت رواج نیست

تاراج گشت ملک دل از جور نیکوان
ای دل، برو که بر ده ویران خراج نیست

خسرو ندید مثل تو در کاینات هیچ
ز اهل نظر که جز صفت چشم کاج نیست
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:شمارهٔ ۲۸۷
گوهر بعدی:شمارهٔ ۲۸۹
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.