۲۵۰ بار خوانده شده

شمارهٔ ۲۷۰

ای که روی تو حیات جان است
دیده جایت شده جای آنست

ماه را از رخ چون خورشیدت
در شب چاردهم نقصانست

سخن اندر لب تو دل ببرد
دل چه باشد، سخن اندر جان است

بی لبت هر لب لعلی که گزم
سنگ ریزه به ته دندانست

ناتوانم، که غمت با من کرد
هر چه از جور و جفا بتوانست

سلک در گشت مرا ز آب دو چشم
تار هر رشته که در دندانست

به گه گریه سواد چشمم
تیره، گویی که شب بارانست

گفتیم غم مخور و آسان گیر
این به گفتن، صنما، آسانست

دور از شعله آه خسرو!
که دلش سوخته هجرانست
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:شمارهٔ ۲۶۹
گوهر بعدی:شمارهٔ ۲۷۱
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.