۳۰۵ بار خوانده شده

شمارهٔ ۲۳۹

ای خوش آن وقت که ما را دل بی غم بوده ست
خاطر از وسوسه عشق فراهم بوده ست

لذت عیش و طرب جمله برفت از کامم
خورشم گویی پیوسته همین غم بوده ست

دل ندارم غم جانان ز چه بتوانم خورد
پیش ازین گر چه غمی بود، دلی هم بوده ست

دوش من بودم و تنهایی و در مجلس درد
نقل یاد تو، دمی اشک دمادم بوده ست

کس چه داند که چه رفت از غم تو بر من دوش
از شب تیره خبر پرس که محرم بوده ست

صبر را داد دل آواز، چو طاقت برسید
دم نزد، گویی ازان جانب عالم بوده ست

دیده ام خوب بسی، لیک چو تو کم دیدم
عشق بوده ست مرا، لیک چنین کم بوده ست

عیسی جانی و یک رز دمم می دادی
زندگانیم که بوده ست، همان دم بوده ست

یک شبی شربت لب بخش به مسکین خسرو
صد شب از وسوسه هجر تو در هم بوده ست
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:شمارهٔ ۲۳۸
گوهر بعدی:شمارهٔ ۲۴۰
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.