۲۶۹ بار خوانده شده

شمارهٔ ۱۵۴

نسیما، آن گل شبگیر چونست
چسانش بینم و تدبیر چونست

نگویی این چنین بهر دل من
که آن بالای همچون تیر چونست

ز لب، آید همی بوی شرابش
دهانش داد بوی شیر چونست

من از وی نیم کشت غمزه گشتم
هنوزم تا به سر تقدیر چونست

اگر چشمش به کشتن کرد تقصیر
لبش در عذر آن تقصیر چونست

نپرسد هرگز آن مست جوانی
که حال توبه آن پیر چونست

به گاه خفتن تشویش عشاق
ز آه و ناله شبگیر چونست

ز زلفش سوخت جان خسرو، آری
بگو، آن دام مردم گیر چونست
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:شمارهٔ ۱۵۳
گوهر بعدی:شمارهٔ ۱۵۵
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.