۲۵۷ بار خوانده شده

شمارهٔ ۱۰۲

باشد آن روزی که بینم غمگسار خویش را
شادمان یابم دل امیدوار خویش را

شد دو چشمم ز انتظارش چار در راه امید
چار جانب وقف کردم هر چهار خویش را

شاید ار بر خاک خسپم همچو گل پر خون کنار
کز چنان سروی تهی کردم کنار خویش را

خاک می بیزم به دامان، چون کنم گم کرده ام
در میان خاک در آبدار خویش را

مست گشتی چون ترا پیمانه پر داده ست دوست
خیز و بستان ساغر و بشکن خمار خویش را

می نپرسد، گر غباری دارد آن خاکی ز من
تا به آب دیده بنشانم غبار خویش را

دل که از جعد تو بدخو شد نمی گیرد قرار
ساعتی بفرست جعد همچو مار خویش را
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:شمارهٔ ۱۰۱
گوهر بعدی:شمارهٔ ۱۰۳
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.