۲۳۵ بار خوانده شده

شمارهٔ ۹۵

شب به روز آمد بسی کز دل نهادی یاد را
جان ز تن آمد برون بویی ندادی باد را

سر به دیوار سرایت می زنم تا بنگری
زانکه با باز شکاری خوش بود صیاد را

بازوی هجرت قوی در کشتن بیچارگان
چون قصاص افزون فتد عادت شود جلاد را

جان به فریادم برآمد، لیک صد جان آرزو
بشنوی و راه ندهی سوی جان فریاد را

ای که می گویی که وقتی لوح صبرت باد برد
سالها شد تا فرامش کرده ام آن یاد را

این همه خونابه کاشامم همی زین روز بد
بهترین روزی خلل اندازد این بنیاد را

چند گریم چون سیه رویی عشقم از قضاست
آب کی شستن تواند داغ مادرزاد را

تا به سوی گفت شیرین ست، دل خارا و کوه
کندن از ناخن چو گل چیدن بود فرهاد را

نوک مژگان تو در دل ماند خسرو را چنانک
در رگ بیمار نشتر بشکند فصاد را
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:شمارهٔ ۹۴
گوهر بعدی:شمارهٔ ۹۶
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.