۲۷۶ بار خوانده شده

شمارهٔ ۸۳

گیرم که می نیرزم من بنده همدمی را
آخر به پرسشی هم جاییست مردمی را

غمزه زنان چنین هم بی رحم وار مگذر
دانی که هست آخر جانی هر آدمی را

آن دم که من به یادت میرم به گوشه غم
روح اللهم نباید از بهر همدمی را

از جان خویشتن هم رازت نهفته دارم
زیرا که می نشاید بیگانه محرمی را

از شاخ عیش ما را برگی نماند برجا
گویی خزان در آمد گلزار خرمی را

با هر غمی که آید راضی شو، ای دل، آن را
ما را نیافریدند از بهر بی غمی را

زان ره که تو گذشتی چون سرو خوش خرامان
خسرو به یاد پایت می بوسد آن زمی را
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:شمارهٔ ۸۲
گوهر بعدی:شمارهٔ ۸۴
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.