۲۸۷ بار خوانده شده

شمارهٔ ۶۷

بهر تو خلقی می کشد آخر من بدنام را
بس می نپایم، چون کنم وه این دل خودکام را

یک شب به بامی دیدمت، آنگه به یاد پای تو
رنگین بساطی می کنم از خون دل آن بام را

خواهم که خون خود چومی در گردن جامت کنم
دانی چه دولت می دهی هر ساعت از لب جام را

تا چند هر دم از صبا در جنبش آید زلف تو
آخر دمی آرام ده دلهای بی آرام را

گر آب چشمی نیستت باری کم از نظاره ای
این دم که آتش در زدم بازار ننگ و نام را

نگرفت در تو سوز من اکنون که خواهم چاره ای
دوزخ مگر پخته کند این شعله های خام را

من عاشقم، ای پندگو، نبود گوارایم که تو
از عافیت شربت دهی جان بلا آشام را

زینسان که دل در عاشقی بگسست تقوی را رسن
نتوان لگام از شرع کرد این توسن بد رام را

گر کشته شد خسرو ز غم، تهمت چه بر خوبان نهم
چون چرخ خنجر می دهد در کشتنم بهرام را
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:شمارهٔ ۶۶
گوهر بعدی:شمارهٔ ۶۸
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.