۲۹۲ بار خوانده شده

غزل شماره ۱۸۳

ای آتش هوای تو در جان عالمی
در عهد تو ندیده کسی عیش خرمی

از حال من مپرس که دارم دلی ز هجر
چون زلف بیقرار پریشان و درهمی

عالم بهم زنی تو بیک چشم همزدن
لعل تو جان دهد چو مسیحا بیکدمی

گشتم جدا ز خاک دری کز هوای او
دارم دل پر آتشی و چشم پرنمی

دوشیزگان سبزه بصحرا برون شدند
آخر برون خرام و برون کن ز دل غمی

تا نکته ز سر میانت بیان کند
اسرار کو بکورودازبهر محرمی
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:غزل شماره ۱۸۲
گوهر بعدی:غزل شماره ۱۸۴
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.