۳۵۴ بار خوانده شده

راز نهان

داستان غم من راز نهانی باشد
آن شناسد که ز خود یکسره فانی باشد

به خمِ طره زلفت نتوانم ره یافت
آن تواند که دلش آنچه تو دانی، باشد

ساغری از خُم میخانه مرا باز دهید
که تواند که در این میکده بانی باشد؟

گردِ دلدار نگردد، غم ساقی نخورد
غیر آن رند که بی نام و نشانی باشد

گرچه پیرم؛ به سر زلف تو ای دوست، قسم
در سرم، عشق چو ایّام جوانی باشد

دورم از کوی تو، ای عشوه‏گر هر جایی
که نصیبم ز رُخت، نامه پرانی باشد

گر شبانان به سر کوی تو آیند و روند
خرّم آن دم که مرا شغل، شبانی باشد
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:فارق از عالم
گوهر بعدی:مژده وصل
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.