۲۱۰ بار خوانده شده

غزل شمارهٔ ۶۶۹۹

نیست جز داغ عزیزان حاصل پایندگی
خضر، حیرانم چه لذت می برد از زندگی

بی رفیقان موافق آب خوردن سهل نیست
خضر هیهات است گردد سبز از شرمندگی

از سبکروحان دل روشن گرانی می کشد
می کند آیینه را تاریک آب زندگی

برنمی دارد شراکت طبع ارباب طمع
خصم درویشان بود سگ از ره گیرندگی

بید مجنون در تمام عمر سر بالا نکرد
حاصل بی حاصلی نبود به جز شرمندگی

عذر نامقبول را بر طاق نسیان نه، که نیست
مجرمان را عذرخواهی به ز سرافکندگی

دیده ای کز سرمه توفیق روشن می شود
صرف عیب خویش دیدن می کند بینندگی

از طریق کسب نتوان در نظرها شد عزیز
گوهر از صلب صدف می آورد ار زندگی

در لباس ابر باشد تیغ بازی های برق
در سواد چشم شرم آلود او بازندگی

می کند مژگان شرم آلود در دل رخنه بیش
در نیام این تیغ را افزون بود برندگی

می کند با مزرع امید صائب کار برق
چون ز مقدار ضرورت بیش شد بارندگی
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:غزل شمارهٔ ۶۶۹۸
گوهر بعدی:غزل شمارهٔ ۶۷۰۰
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.