۲۰۸ بار خوانده شده

غزل شمارهٔ ۶۶۵۸

نیست در مغز زمین چون گردبادم ریشه ای
جز سفر در دل نمی گردد مرا اندیشه ای

فارغ از ملک سلیمانم که از روشندلی
در نظر دارم پریزادی ز هر اندیشه ای

گلعذاران می ربایندم ز دست یکدگر
جز نظربازی ندارم همچو شبنم پیشه ای

گر نسازم کار عشق از ناتمامی ها تمام
کار خود را می کنم آخر تمام از تیشه ای

گر چه از خط دور حسن او به آخرها رسید
چون تنک ظرفان مرا کافی بود ته شیشه ای

سنگ را هر چند می سازم به آه گرم نرم
در دل سخت تو نتوانم دواندن ریشه ای

تلخی عالم مرا صائب شراب تلخ بود
گر درین وحشت سرا می بود عاشق پیشه ای
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:غزل شمارهٔ ۶۶۵۷
گوهر بعدی:غزل شمارهٔ ۶۶۵۹
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.