۳۸۹ بار خوانده شده

غزل شمارهٔ ۵۳۳۳

شهری عشقم چو مجنون در بیابان نیستم
اخگر دل زنده ام محتاج دامان نیستم

دست خود چون خوشه پیش ابر می سازم دراز
خوشه چین کشت این خرمن گدایان نیستم

قطره خود را ز کاوش می کنم بحر گهر
چون صدف در انتظار ابر نیسان نیستم

شبنم خود را به همت می برم برآسمان
در کمین جذبه خورشید تابان نیستم

گرچه خاررهگذارم همتم کوتاه نیست
هر زمان بادامنی دست و گریبان نیستم

دور کردن منزل نزدیک را از عقل نیست
چون سکندر در تلاش آب حیوان نیستم

بوی یوسف می کشم از چشم چون دستار خویش
چشم بر راه صبا چون پیر کنعان نیستم

خویش را فربه نمی سازم ز خوان دیگران
چون مه نو کاسه لیس مهر تابان نیستم

بر سر میدان جانبازان بود جولان من
در قفس چون شیر بیدل از نیسان نیستم

کرده ام با خاکساری جمع اوج اعتبار
خار دیواره ام و بال هیچ دامان نیستم

نیست چون بوی گل از من تنگ جا بر هیچ کس
در گلستانم ولیکن در گلستان نیستم

بر دل آزادگان هرگز نمی گردم گران
همچو قمری باردوش سرو بستان نیستم

دار نتواند حجاب جرات منصور شد
اتشم از چوب دربان روی گردان نیستم

نان من پخته است چون خورشید هر جا می روم
در تنور اتشین ز اندیشه نان نیستم

رفته چون مور از قناعت پای سعی من به گنج
در تلاش مسند دست سلیمان نیستم

می برم از کنج عزلت لذت کنج دهان
از حلاوتخانه وحدت گریزان نیستم

نیست از خواری به عزت پله ای نزدیکتر
همچو یوسف دلگران از چاه و زندان نیستم

دشمنان را در نظر دارم شکوه کوه قاف
از گرانقدری سبک در هیچ میزان نیستم

گوش تاگوش زمین از گفتگوی من پرست
در سخن صائب چو طوطی تنگ میدان نیستم
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:غزل شمارهٔ ۵۳۳۲
گوهر بعدی:غزل شمارهٔ ۵۳۳۴
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.