۵۳۲ بار خوانده شده

غزل شمارهٔ ۳۰۵۵

بیا بیا که نیابی چو ما دِگَر یاری
چو ما به هر دو جهانْ خود کجاست دِلْداری؟

بیا بیا و به هر سویْ روزگار مَبَر
که نیست نَقْدِ تو را پیشِ غیرْ بازاری

تو هَمچو وادیِ خُشکیّ و ما چو بارانی
تو هَمچو شهرِ خَرابیّ و ما چو مِعْماری

به غیرِ خِدمَتِ ما که مَشارقِ شادی‌ست
نَدید خَلْق و نَبینَد زِ شادی آثاری

هزار صورتِ جُنبان، به خواب می‌بینی
چو خواب رفت نَبینی زِ خَلْقْ دَیّاری

بِبَند چَشمِ خَر و بَرگُشایْ چَشمِ خِرَد
که نَفْسْ هَمچو خَر افتاد و حِرصْ اَفْساری

زِ باغِ عشقْ طَلَب کُن عقیدهٔ شیرین
که طَبعْ سِرکه فروش است و غوره اَفْشاری

بیا به جانِبِ دارُالشِّفایِ خالِقِ خویش
کَزان طَبیب ندارد گُریز بیماری

جهانْ مِثالِ تَنِ بی‌سَر است بی آن شاه
بِپیچ گِردِ چُنان سَر، مِثالِ دَستاری

اگر سیاه نه‌یی، آیِنِه مَدِه از دست
که روحْ آیِنِهٔ توست و جسمْ زَنگاری

کجاست تاجرِ مَسعودِ مُشتری طالِع
که گَرمْدار مَنَش باشم و خَریداری

بیا و فِکْرَتِ من کُن، که فِکْرَتَت دادم
چو لَعْل می‌خَری، از کانِ من بِخَر، باری

به پایْ جانِبِ آن کَس بُرو که پایَت داد
بِدو نِگَر به دو دیده، که دادْ دیداری

دو کَفْ به شادیِ او زَن، که کَف زِ بَحْرِ وِیْ است
که نیست شادیِ او را غمیّ و تیماری

تو بی زِ گوشْ شِنو، بی‌زبان بِگو با او
که نیست گفتِ زبان، بی‌خِلاف و آزادی
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:غزل شمارهٔ ۳۰۵۴
گوهر بعدی:غزل شمارهٔ ۳۰۵۶
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.