۴۱۷ بار خوانده شده

غزل شمارهٔ ۳۰۵۴

مَنَم که کار ندارم به غیرِ بی‌کاری
دِلَم زِ کارِ زمانه گرفت بیزاری

زِ خاکِ تیره ندیدم به غیرِ تاریکی
زِ پیرِ چَرخ ندیدم به غیرِ مَکّاری

فروگذاشته‌یی شَستِ دلْ دَرین دریا
نه ماهی‌یی بِگِرفتی، نه دست می‌داری

تو را چه شصت و چه هفتاد، چون نخواهی پُخت
گُلی به دست نداری، چه خارْ می‌خاری؟

کُلاهْ کَژْ بِنَهی هَمچو ماه و نورَت نیست
بُرو بُرو، که گرفتارِ ریش و دَستاری

چگونه بَرقی آخِر، که کِشت می‌سوزی
چگونه ابری آخِر، که سنگ می‌باری

چو صیدِ دامِ خودی، پس چگونه صَیّادی؟
چو دُزدِ خانهٔ خویشی، چگونه عَیّاری؟

اگر چه این همه باشد، ولی اگر روزی
خیالِ یارِ مرا دیده‌یی، نِکو یاری

به ذاتِ پاکِ خدایی، که کارسازِ همه‌ست
چو مَستِ کارِ امیرِ مَنی، نِکوکاری

اگر دو گامْ پیاده دَویدی از پِیِ او
تو یک سَواره نه‌یی، تو سپاه سالاری

بِگیر دامَنِ عشقی، که دامَنَش گرم است
که غیرِ او نَرَهانَد تو را زِ اَغْیاری

به یادِ عشق، شبِ تیره را به روز آوَرْ
چو عشقْ یاد بُوَد، شب کجا بُوَد تاری؟

تو خُفته باشی و آن عشقْ بر سَرِ بالین
بَرآوریده دو کَفْ در دُعا و در زاری

اگر بگویم باقی، بِسوزد این عالَم
هَلا قَناعَت کردم، بَسْ است گُفتاری
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:غزل شمارهٔ ۳۰۵۳
گوهر بعدی:غزل شمارهٔ ۳۰۵۵
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.