۳۳۳ بار خوانده شده

غزل شمارهٔ ۳۰۴۸

تو آسْمانِ مَنی، من زمین به حیرانی
که دَم به دَم زِ دِلِ من چه چیز رویانی

زمینِ خُشک لَبَم من، بِبار آبِ کَرَم
زمین زِ آبِ تو یابَد گُل و گُلِستانی

زمین چه داند کَنْدَر دِلَش چه کاشته‌یی؟
زِ توست حامله و حَمْلِ او تو می‌دانی

زِ توست حامله هر ذَرّه‌‌‌‌یی به سِرِّ دِگَر
به دَرد حامله را مُدّتی بِپیچانی

چه‌هاست در شِکَمِ این جهانِ پیچاپیچ
کَزو بِزایَد اَنَاالْحَقّ و بانگِ سُبحانی

گَهی بِنالَد و ناقه بِزایَد از شِکَمَش
عَصا بِیُفتد و گیرد طَریقِ ثُعبانی

رَسول گفت چو اُشتُر شِناسْ مومن را
همیشه مَستِ خدا، کِش کُند شُتُربانی

گَهیش داغ کُند، گَهْ نَهَد عَلَف پیشَش
گَهیش بَندَد زانو، به بَندِ عقلانی

گَهی گُشایَد زانوش بِهرِ رَقصِ جَمَل
که تا مِهار بِدَرَّد، کُند پَریشانی

چَمَن نِگَر که‌ نمی‌گُنجَد از طَرَب در پوست
که نَقْشِ چند بِدو داد باغِ روحانی

بِبین تو قُوَّتِ تَفهیمِ نَفْسِ کُلّی را
که خاکِ کودن ازو شُد مُصَوَّرِ جانی

چو نَفْسِ کُل همه کُلّی حِجاب و روپوش است
زِ آفتابِ جَلالَت، که نیستَش ثانی

از آفتابِ قدیمی که از غروب بَری ست
که نورِ روش نه دَلْوی بُوَد، نه میزانی

یکان یکان بِنِمایَد، هر آنچه کاشتْ خَموش
که حامله‌ست صَدَف‌ها، زِ دُرِّ رَبّانی
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:غزل شمارهٔ ۳۰۴۷
گوهر بعدی:غزل شمارهٔ ۳۰۴۹
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.