۱۹۴ بار خوانده شده

غزل شمارهٔ ۴۰۷۵

لعل تو خنده بر گهر آفتاب زد
زلف تو حلقه بر کمرآفتاب زد

صد بار بیش حسن تو در مجلس شراب
جام هلال را به سرآفتاب زد

دل آب شد ز جلوه طرف نقاب او
بیچاره شبنمی که درآفتاب زد

شستم به خون ز صفحه دل مهر آسمان
زان دشنه ها که بر جگر آفتاب زد

دل محو جلوه های تو شد این چنین شود
شبنم که خیمه در گذرآفتاب زد

از چشم شور خون شفق شد به خاک ریخت
شیری که صبح بر شکر آفتاب زد

دست بلند همت اگر در نگار نیست
بر سنگ می توان گهر آفتاب زد

آن را که شد عزیمت صادق دلیل راه
چون صبح دست در کمرآفتاب زد

هر کس سپر فکند ز آفت مسلم است
این تیغها که بر سپر آفتاب زد

صائب کسی که روی نتابید از شکست
چون ماه می ز جام زر آفتاب زد
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:غزل شمارهٔ ۴۰۷۴
گوهر بعدی:غزل شمارهٔ ۴۰۷۶
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.