۲۹۶ بار خوانده شده

غزل شمارهٔ ۲۹۷۵

هر روز بامْداد به آیینِ دِلْبَری
ای جانِ جانِ جان، به من آییّ و دلْ بَری

ای کوی من گرفته زِ بویِ تو، گُلْشَنی
وِیْ رویِ من گرفته زِ رویِ تو، زَرگَری

هر روزْ باغِ دل را رنگی دِگَر دَهی
اکنون نَمانْد دل را شَکلِ صَنوبری

هر شب مُقامِ دیگر و هر روزْ شهرِ نو
چون لولیان گرفته دلِ من مُسافری

این شَهْسوارِ عشق، قَطاریق می‌رَوَد
حیران شُدم زِ جَستنِ این اسبِ لاغَری

از بَرق و آب و باد گُذشته‌ست سُمِّ او
آن جا که سُمِّ اوست، نه خُشکی‌ست و نه تَری

راهی که فکر نیز نَیارَد دَرو شدن
شیرانِ شَرزه را رَوَد از دلْ دِلاوری

چه شیر؟ کآسْمان و زمین، زین رَهِ مَهیب
از سَر به وَقتِ عَرض نهادند لَمْتُری

از هَیبَتِ قَدَر بِنَهادند رو به جَبر
وَزْ بیمِ رَهْ زنان نگُزیدند رَهبری

آری، جُنونِ ساعت، شَرطِ شجاعَت است
با مایهٔ خِرَد نکُند هیچ کَس نَری

تا باخودی، کجا به صَفِ بیخودان رَسی؟
تا بر دَری، چگونه صَفِ هَجْر بَردَری؟

ای دل خیالِ او را پیش آر و قبله ساز
قانِع مَشو ازو، به مُراعاتِ سَرسَری

قانِع چرا شُدی، به یکی صورَتَت که داد؟
پِنْداشتی مَگَر که همین یک مُصَوَّری

خاموش باش طَبْل مَزَن وَقتِ حَمله شُد
در صَفِّ جنگ آی، اگر مَردِ لشکری
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:غزل شمارهٔ ۲۹۷۴
گوهر بعدی:غزل شمارهٔ ۲۹۷۶
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.