۲۴۵ بار خوانده شده

غزل شمارهٔ ۱۹۵۱

دستی به جام باده حمرایم آرزوست
دست دگر به گردن مینایم آرزوست

چون ریگ، سیر دامن صحرایم آرزوست
تخت روان ز آبله پایم آرزوست

پرگاروار با قدم آهنین خویش
گشتن به گرد نقطه سودایم آرزوست

تا از جگر برآورم این خارها که هست
از دهر سوزنی چو مسیحایم آرزوست

گردد ز بیم سوختن خود کباب من
بیدرد را گمان که تماشایم آرزوست

نتوان به عیب خویش رسیدن ز راه چشم
آیینه داری از دل بینایم آرزوست

آیینه ام سیه شده از قحط همنفس
روشنگری ز طوطی گویایم آرزوست

امید بوسه از دهن تنگ آن نگار
بیجاست گر چه، خواهش بیجایم آرزوست

زان دم که چشم من به سراپای او فتاد
گشتم تمام چشم و سراپایم آرزوست

عالم به چشم من دل فرعون گشته است
صبح امید ازان ید بیضایم آرزوست

صائب بهشت اگر چه نیاید به چشم من
دزدیده دیدن رخ زیبایم آرزوست
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:غزل شمارهٔ ۱۹۵۰
گوهر بعدی:غزل شمارهٔ ۱۹۵۲
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.