۲۱۶ بار خوانده شده

غزل شمارهٔ ۱۹۰۲

رخساره ترا ز عرق دیده بان بس است
شبنم برای تازگی گلستان بس است

حال مرا زبان نکند گر بیان درست
رنگ شکسته، درد مرا ترجمان بس است

فرصت کجاست فکر عمارت کند کسی؟
از خارخار سینه مرا آشیان بس است

تشریف قرب در خور این خاکسار نیست
ما را ز دور سجده این آستان بس است

رخساره ترا به نقاب احتیاج نیست
آیینه را فروغ خود آیینه دان بس است

با کجروان اگر نکنی راستی بجاست
با راست خانگان کجی ای آسمان بس است

چون کودکان به چیدن گل نیست چشم ما
ما را رخ گشاده ای از باغبان بس است

طبل رحیل، قافله ای افکند به راه
یک نغمه سنج در همه بوستان بس است

دریا اگر ز آب مروت شود سراب
ما را عقیق صبر به زیر زبان بس است

آزادگان به راحله خود سفر کنند
تخت روان موج ز ریگ روان بس است

زخمی که خشک بند توان کرد نعمتی است
چشم مرا غباری ازین کاروان بس است

صائب اگر ز همنفسان همدمی نماند
کلک سخن طراز، مرا همزبان بس است
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:غزل شمارهٔ ۱۹۰۱
گوهر بعدی:غزل شمارهٔ ۱۹۰۳
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.