۲۶۱ بار خوانده شده

غزل شمارهٔ ۱۹۰۰

آیینه دار روی تو شرم و حیا بس است
پهلونشین سرو تو بند قبا بس است

خود را مزن بر آتش خونهای بیگناه
دست ترا بهار و خزان حنا بس است

بشکن به ناز بر سر شمشاد شانه را
زلف ترا ز حلقه به گوشان صبا بس است

ما را کجاست طالع گل، خار این چمن
دامن اگر نمی کشد از دست ما بس است

رشکی به آفتاب پرستان نمی برم
محراب خاکساریم آن نقش پا بس است

اظهار عشق را به زبان احتیاج نیست
چندان که شد نگه به نگه آشنا بس است

صائب به خاک پای وی از سرمه صلح کن
در دودمان چشم تو این توتیا بس است
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:غزل شمارهٔ ۱۸۹۹
گوهر بعدی:غزل شمارهٔ ۱۹۰۱
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.