۲۰۸ بار خوانده شده

غزل شمارهٔ ۱۸۳۸

فغان که هستی من در ورق شماری رفت
حیات من چو قلم در سیاه کاری رفت

به خون دل، ورقی چند را سیه کردم
چو لاله زندگیم در سیاه کاری رفت

نکرده غنچه امید من دهن را باز
سبک ز گلشن من باد نوبهاری رفت

زمین پاک غریبی عزیز کرده مرا
اگر چه یوسف من از وطن به خواری رفت

نشد چو سون ازین خرقه سر برون آرم
تمام رشته عمرم به پینه کاری رفت

اگر چه نقش مساعد نشد، به این شادم
که نقد زندگی من به خوش قماری رفت

قلم ز دست بیفکن که روز رستاخیز
برون ز آتش نتوان به نی سواری رفت

نمی شود نکند آرمیده اش صائب
سبکروی که حیاتش به بیقراری رفت
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:غزل شمارهٔ ۱۸۳۷
گوهر بعدی:غزل شمارهٔ ۱۸۳۹
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.