۲۶۰ بار خوانده شده

غزل شمارهٔ ۱۸۱۱

به آسمان نرسد هر که خاک پای تو نیست
فرو رود به زمین هر که در هوای تو نیست

مگر تو خود به خموشی ثنای خودگویی
وگرنه هیچ زبان در خور ثنای تو نیست

شکوه بحر چه سازد به تنگنای حباب؟
سپهر بی سر و پا ظرف کبریای تو نیست

سپرد جا به تو هر کس ز بزم بیرون رفت
تویی به جای همه، هیچ کس به جای تو نیست

کدام گهر سیراب بحر و کان را همت؟
که چشمه عرق از خجلت صفای تو نیست

شکر به زاغ فرسنی و استخوان به هما
چه رمزها که نهان در کف عطای تو نست

مگر ز نعمت دیدار سیر چشم شود
وگرنه هر دو جهان در خور گدای تو نیست

مگر قبول تو آبی به روی کار آرد
وگرنه بندگی چون منی سزای تو نیست

بساز از دل سنگین خویش آینه ای
که هیچ آینه را طاقت لقای تو نیست

جواب آن غزل است این که گفت مرشد روم
چه گوهری تو که کس را به کف بهای تو نیست
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:غزل شمارهٔ ۱۸۱۰
گوهر بعدی:غزل شمارهٔ ۱۸۱۲
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.