۲۵۰ بار خوانده شده

غزل شمارهٔ ۱۸۱۰

چه خستگی است که در چشم ناتوان تو نیست؟
چه دلخوشی است که در گوشه دهان تو نیست

گذشته ایم به اوراق لاله زار بهشت
نظر فریب تر از خار گلستان تو نیست

ز فکر چون به میان تو ره توان بردن؟
که راه فکر به باریکی میان تو نیست

غزال قدس نیاید ز لاغری به نظر
وگرنه کوتهی از زلف دلستان تو نیست

ز امتحان تو شد کوه طور صحراگرد
دل ضعیف مرا تاق امتحان تو نیست

نه بوسه ای، نه شکرخنده ای، نه دشنامی
به هیچ وجه مرا روزی از دهان تو نیست

ز شیوه تو چنان عام شد گرفتاری
که سرو و سون آزاد در زمان تو نیست

همیشه از رگ گردن، سنانش آماده است
سری که در قدم خاک آستان تو نیست

بناز بر نفس آتشین خود صائب
که هیچ سینه بی جوش در زمان تو نیست
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:غزل شمارهٔ ۱۸۰۹
گوهر بعدی:غزل شمارهٔ ۱۸۱۱
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.