۲۱۲ بار خوانده شده

غزل شمارهٔ ۱۷۹۱

ز عشق در اگر نور آشنایی هست
به زیر خاک هم امید روشنایی هست

حریم وصل محال است بی قریب بود
که هر کجا که بود عید، روستایی هست

چه گل ز دیدن صیاد می توانی چید؟
ترا که در قفس اندیشه رهایی هست

ز داغ عشق مکش سر، که خانه دل را
به قدر روزنه داغ، روشنایی هست

عنایتی است که بند قبا گشایی خود
وگرنه دست مرا در گرهگشایی هست

همین زیادتی زلف و خط و خال بود
میانه تو و خورشید اگر جدایی هست

چه نعمتی است که تن پروران نمی دانند
که عیش روی زمین در برهنه پایی هست

شکستگی نشود در وجود پا بر جای
در آن دیار که امید مومیایی هست

ببر ز هر دو جهان چون مجردان صائب
اگر به عشق ترا ذوق آشنایی هست
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:غزل شمارهٔ ۱۷۹۰
گوهر بعدی:غزل شمارهٔ ۱۷۹۲
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.